شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

** الهه ی پاک **

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

** مدل های جدید لباس تابستانه **

مدل های جدید لباس تابستانه


امیدوارم ازشون خوشتون بیاد نظریادتون نره شیطون بلا

** عکس نوشته های زیبا و دیدنی پسر باس **

عکس نوشته های زیبا و دیدنی پسر باس

** عکس نوشته های زیبا دختر باس **

عکس نوشته های زیبا دختر باس


** داستانک فوق العاده زیبا و مفهومی عشق ۹ نمره ای **

داستانک فوق العاده زیبا و مفهومی عشق ۹ نمره ای

- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ پس کی میخوای آدم بشی؟ نکنه دوباره معلمت کتکت زده که اینجوری شدی؟ چرا لال مونی گرفتی حرف بزن دیگه؟
صدای هاجر خانم بود. زنی قد بلند و کشیده که از اکثر زنان آبادی سر و گردنی بلندتر بود، هم قدش هم زبانش. روسری اش را همچون زنانی که سر درد دارند دور سرش بسته و چند تار موی طلایی اش از حریم روسری جا مانده بودند. همانند خیلی از زنان آبادی چادر به دور کمر بسته بود و در حالی که مشغول پخت نان بود با عصبانیت سمت علی رفت؛ ترس سراسر وجود علی را احاطه کرده بود. لباسهای زمستانی علی را از تنش در میاورد که گفت:
- خاک بر سرت با این درس خوندنت. یکم از خواهرت زهرا یاد بگیر. اون از بابات که صبح تا شب سر کاره و تا برگرده دلم هزار راه میره اینم از تو که به جای اینکه کمکم کنی همش عذابم میدی.


علی که وزنش هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت، لپ های گوشتی اش سرخ شده و موهای فرفری پرپشتش هنوز خیس بود، شهامت گفتن هیچ حرفی نداشت و فقط با آن دو چشم عسلی معصومانه به مادرش نگاه می کرد. هاجر خانم فانوس کوچکی که کنار ورودی خانه آویزان بود را برداشت و با گفتن این جملات از خانه خارج شد:
- سر و صدا نکنیا. نیم ساعت دیگه چکمه هاتو پات کن برو خونه ی کبری خانم اینا وبگو مامانم گفت سبزی ها رو بده. زودم بیا بشین پای درس و مشقت.
علی در راه به مسجد روستایشان رفت. نور سبز رنگ ملایم، عطر گل محمدی و تسبیح های آویزان کنار صحن فضای آرام بخشی به وجود آورده بود. معصومانه گوشه ای نشست و با همان لحن کودکانه و بی زنگارش در حالی که گاه گاهی سرش را با شرم رو به آسمان می کرد گفت:
- خدا جون میدونم تو هم منو دوس نداری که مامانمو اذیت میکنم. اما خدایا تو که اون بالایی بهتر از مامانم که این پاییینه میدونی من دوسندارم مامانمو اذیت کنم. خدایا؟ تو یه کاری کن من امتحانمو قبوول بشم منم این سه تا بوقلمونمون رو روز عاشورا نذر امام حسین میکنم. باشه خدا؟
تمام چکمه های کودکانه اش گلی شده بود. به خانه رسید و آرام درب کوچک چوبی حیاط را باز کرد و در حالی که زیر لب آواز می خواند با تکه چوبی گل های زیر چکمه اش را پاک می کرد. ناگهان شنید: ” علی؟ علی تویی اومدی؟ بدو بیا بشین سر درس و مشقت انقدر منو زجر نده ”
سریع به خانه رفت و مشغول درس خواندن شد.هاجر خانم دستانش می رقصید و با میله هایی نازک بافتنی میبافت که گفت:
- علی وای به حالت… فقط وای بحالت فردا هم امتحانتو قبول نشی اونوقت من میدونم و تو…
- علی سر به زیر داشت و در حالی که نگاهش روی کاغذ زیر دستش خیره مانده بود که نوشته شده بود : ” مامان خوبم ممنون که نگران منی. امروز فهمیدم محمد مادر نداره. تو فقط باش… شب تا صبح ، صبح تا شب کتکم بزن دعوام کن…اما مامان تو فقط باش. باشه؟”
سرش را بالا آورد و با شعف و شوری وصف ناشدنی با برقی که در چشمانش موج میزد گفت :
- مامانی امروز نذر کردم اگه امتحان ریاضیمو قبول بشم این سه تا بوقلمونومن رو عاشورا نذر کنم. باشه مامانی؟
اکبر آقا مردی که چشمان گود افتاده و ریش های نا مرتب و موهای ژولیده اش بیانگر خستگی و بی حوصلگی با چشمانی نیمه باز گفت:
- علی جان چرت نگو بابا، وقته خوابته بگیر بخواب، هرچی بخونی فایده نداره از اولشم میدونستم تو هیچی نمیشی.
علی که از شرم صورتش سرخ شده بود دفتر و کتاب نیمه بازش را برداشت و به اتاقی که شبیه انبار کوچکی بود رفت. تا دیر وقت درس خواند و با سرکوفت هایی که خورده بود اما باز هم انگیزه ها و امیدهایش را از دست نداد. چشمانش سنگین شده بودند که صدای آرامی شنید: ” آره من میدونم این فردا قبول نمیشه. زهرا آزمایشش مونده، تا عاشورا صبر میکنیم اگر این امتحانشو قبول شد که بوقلمونو قربونی میکنیم. ولی اگه قبول نشد بوقلمونا رو میفروشیم و با پولش زهرا رو میبریم دکتر”
علی حال بدی داشت. نمیدانست که زهرا هنوز آزمایش نداده و خوب نشده است. همیشه شاهد این تبعیض و این سرکوفت ها بود اما روح وسیعی داشت. زهرا سوگولی بود و او فقط یک پسر به درد نخور و پر خورد و خوراک.
صفحه آخر دفترش را باز کرد و نوشت : ” مامان بابای عزیزم منم اجی زهرا رو خیلی دوسدارم. خوب شدنه زهرا مهمتره…”
سر جلسه امتحان بود. سوال ها برایش آسانتر از تصوراتش بود. چند سوال را جواب دادا و به بارم بندی ها نگاه کرد. تا اینجا ۹ نمره نوشته بود و فقط یک نمره می خواست تا قبول شود و بر خلاف سرکوفت ها و…قبول شود. چند روزی گذشت. چیزی به عاشورا نمانده بود. صداهایی که شبیه فریاد بود همچون پتکی به سنگینی یک دنیا به سرش کوبیده می شد : ” خاک تو سرت کنن. بخاطر ۱ نمره ریاضی رو قبول نشدی؟ ۹ شدی ؟ فایده نداره تو آدم بشو نیستی. دیدی گفتم خانم؟ دیدی گفتم این نره مدرسه بهتره؟ همین فردا میرم مدرسه و پروندشو میگیرم…”
چقدر خفقان بود هوای آنجا. او بزرگ شده بود. بزرگتر از پسری که مقابل پدر و مادرش ایستاده بود. او معنای اشک های شبانه مادرش را از بی پولی می فهمید. او بزرگ شده بود و در حالی که هنوز سنگینی دستان پدرش را روی صورتش حس می مکرد خیلی خوب معنای پینه های دست پدرش را می فهمید… وعلی بزرگ شده بود. حتی بزرگتر از پدر و مادرش.

** مدل های جدید مو مردانه **


مدل های جدید مو مردانه

امیدوارم خوشتون بیاد نظریادتون نره


مدل لباس عروس پرنسسی 2014

سلام دخترخانوم های گل امیدوارم خوشتون بیاد
نظریادتون نره دوستتون دارم

** پسر بودن یعنی چه ؟؟ **

پسر بودن یعنی چه ؟

پسر بودن یعنی چه ؟

پسر بودن یعنی چه ؟



- پسر بودن یعنی برو چند تا نون بخر


- پسر بودن یعنی هی شماره دادن و هی منتظر زنگ بودن


- پسر بودن یعنی بد و بیراه گفتن به دخترایی که تحویلشون نمی گیرن


- پسر بودن یعنی کادو خریدن برای جی اف


- پسر بودن یعنی تا کی مفت خوری می کنی


- پسر بودن یعنی پس کی دفترچه آماده به خدمت میگیری


- پسر بودن یعنی به زور سیکل داشتن


- پسر بودن یعنی بابا پس کی میری برام خواستگاری


- پسر بودن یعنی مثل خر حمالی کردن


- پسر بودن یعنی جوراباتو در بیار حالم به هم خورد


- پسر بودن یعنی چرا کار نمیکنی . . . جون بکن دیگه


- پسر بودن یعنی ببخشین ماشین و خونه هم دارین که . . .


- پسر بودن یعنی همه مواقع مرد خونه هستی، حتی موقع دزد اومدن


- پسربودن یعنی عمراً عزیز دل بابا باشی


- پسر بودن یعنی در اول جوونی سربازی در انتظارته . . .


- پسربودن یعنی هرروز یک شکست عشقی خوردن


- پسر بودن یعنی همه میرن مسافرت و تو باید بمونی و خونه رو بپایی


- و اما پسر بودن یعنی هزار بدبختی دیگه . . .


** خدایا دوستش دارمممممممممم **


*خدایا بیا پشت آن پنجره که وا میشود رو به سوی دلم !


بیا پرده ها را کناری بزن که نورت بتابد به روی دلم !


خدایا کمک کن که پروانه ی شعر من جان بگیرد


کمی هم به فکر دلم باش ، مبادا بمیرد


خدایا دلم را که هر شب نفس می کشد در هوایت


اگرچه شکسته ، شبی می فرستم برایت*

** داستان جدید عاشقانه و خواندنی اندکی صــبــر **





دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.

شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.

به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.

دکترا آب پاکی رو دستش ریخته بودن.نرگس خوب می دونست که دیگه چیزی به غروب زندگی فرهاد نمونده ومردد بود که چطور باید این خبر رو به عمویی بده که بعد از مرگ پدرش براش پدری کرده بود.

می دونست عمو طاقت داغ فرزند رو نداره.بارها خواسته بود با کامران صحبت کنه اما هر بار که باب صحبت رو باز کرده بود،کامران با شنیدن نام فرهاد از کوره دررفته بودوکارشون به مشاجره و دعوا کشیده بودو آخر سر هم کامران قدغن کرده بود که جلوش ازاون خانواده حرفی زده بشه.

نرگس اون روزها تحت فشار بود.کامران با ایرادهایی که از نرگس می گرفت عرصه رو بیشتر براش تنگ می کرد.نرگس نمی دونست چطورشد که اون شب کنترل خودش رو از دست داد.

دعواشون که بالا گرفت،ازدهنش پرید که طلاق می خواد و هیچوقت فکر نمی کرد که کامران اینقدرراحت قبول کنه.

اون روز وقتی کامران از سر میز غذا پاشد وگفت “فردامیرم دادگاه، درخواست میدم “هرگز فکرنمی کرد که راست گفته باشه.اما وقتی احضاریه ی دادگاه به دستش رسیدهمه چیز عوض شدوحالا بعد از سه ماه حکم نهایی داشت صادر میشد.

پله های دادگاه تموم شده بود .دیگه فاصله ای تا محل صدور حکم نداشت.برگشت .نگاهی به دراصلی انداخت.چشمش به ماشین کامران افتاد که جلوی در ترمز کرد.

دلش نمی خواست زندگیش به این راحتی به هم بخوره.کامران رو دوست داشت .می دونست اونم عاشقشه.اشتباه کرده بود وباید برمی گشت وعذرخواهی می کرد.

پیاده شدن کامران از ماشین رو دید.باسرعت ازپله ها پایین اومد وکل صحن حیاط رو دوید.چند قدم بیشتر با کامران فاصله نداشت که یهو سرجاش خشکش زد.

کامران داشت با یه خانم احوالپرسی می کرد.خیلی باهم گرم گرفته بودن.اون خانم یه دسته گل مریم رو سمت کامران گرفت کامران خنده ی بلندی سرداد.دیگه طاقت دیدن این صحنه رو نداشت چقدر راحت گل مریم جایگزین گلهای نرگس همیشگی شده بود.

باخودش زمزمه کرد که”علت عصبانیت های زودرسش همین بود؟!!!!

سرش گیج می رفت.به زور خودش رو به کنار آبخوری توی حیاط رسوند.شیر آب رو باز کردوصورت خیس از اشکش رو با آب خیس تر کرد.

تو همین حال بدش صدایی از پشت سر شنیده شد.برگشت.نگاه کرد فرهاد بود که به سختی ازبستر بیماری خودش رو به اونجا رسونده بود.هرچند خودش توان حرکت نداشت اما نخواسته بود پرستار روزهای آخر زندگیش رو تنها بزاره.

نگاهش رو به چشم های پر از اشک نرگس دوخت و گفت:اگه دوستش داری کمی صبر کن.اما نرگس با تنفر،بلند فریاد کشیدهرگز هرگز وتندتند به سمت پله ها دوید.

فرهاد به سمت نیمکت کنار حیاط رفت وآروم منتظر موند.حالش خرابتر ازاون بود که توان بالارفتن از پله هارو داشته باشه.

سرش آروم روی شونه هاش خم شدو نگاهش چرخید روی دسته گلی از گل های مریم زیبا که بی رحمانه روی نیمکت رها شده بود.

.

.

کامران توی اتاق تنگ و تاریک اداره به نرگس فکر می کرد و به این که نمی تونست باور کنه که نرگس،نرگس عزیزش که از چشم هاش بهش بیشتر اعتماد داره ،بهش خیانت کنه.

چقدر حماقت کرده بود .چقدر زود تصمیم گرفته بود.اون روز که یه تلفن ناشناس بهش گفته بود فرهاد برگشته و نرگس مدام پیش فرهاده اصلا باور نکرده بود اما سر میز غذا وقتی دعواشون شد یهو کنترلشو از دست داده بود یهو فکر کرده بود که نرگس دروغ میگه.یهو…

وحالا که سه ماه ازنرگس دور بود خوب فهمیده بود که چقدر بهش وابسته ست.امروز روز دادگاه بود و اون اصلا دلش نمی خواست که نرگس رو از دست بده.

بلند صدا کرد آقایحیی. آقایحیی آبدارچی اداره بود .یه پیرمرد مهربون که گاهی کارهای بیرون پرسنل رو هم انجام می داد.یه نگاه به آقایحیی انداخت و گفت میشه بری و یه دسته گل نرگس واسم بخری؟آقایحیی چشمکی زد وگفت سالگرد ازدواجتونه آقا؟ کامران تبسمی کرد ومقداری پول روی میز گذاشت.چند لحظه نگذشت که آقایحیی بایه دسته گل مریم برگشت وگفت:”آقا گل نرگس نداشتن با اجازتون گل مریم خریدم.”کامران لبخندی زد و گفت :”ایرادی نداره.”

دیگه چیزی به ساعت یازده نمونده بود.باید سریعتر می رفت و نرگس رو از تصمیمی که گرفته بود منصرف می کرد.کتش رو پوشید از اتاق بیرون اومد.سوار ماشین شدو به سمت دادگاه حرکت کرد.هنوز نصف راه رو طی نکرده بود که آقایحیی بهش زنگ زدکه گل هارو جا گذاشته و وقتی مسیرش رو پرسید معلوم شد که خانم کیانی ،یکی از همکاران اداره ،قصدرفتن به همون مسیر رو داره وقرار شد دم در دادگاه گل ها رو بهش تحویل بده وخانم کیانی به موقع رسید و گل هارو جلوی درب دادگاه به کامران داد.

کامران تشکر کرد وداخل حیاط شد.به محض ورود چشمش به آبخوری کنار حیاط افتاد.نرگس، نرگس عزیزش رو دید چقدر تو این سه ماه عوض شده بود .انگار پیر شده بود .دلش براش سوخت و خودش رو لعنت کرد.خواست بره جلو اما…خشکش زد.حتی با اون کلاه و سرتراشیده هم باز براش آشنا بود.فرهادبود فرهاد.کاخ آرزوهای کامران فرو ریخت.پس اون ناشناس،اون تلفن،اون حرف ها،..چقدر من احمق بودم.دلش لرزید. گل هارو پرت کرد روی نیمکت کنار حیاط.دیگه به اون احتیاجی نداشت.نرگس براش مرده بود.فکر کرد ،می تونه بازم باهاش زندگی کنه؟بلند فریاد زد نه ،هرگز هرگز.ودوید به سمت پله ها وتندتند از پله ها بالا رفت.
.

.
“آیا شما مطمئن هستید که دیگه قادر به ادامه ی زندگی باهم نیستید؟”
این سوالی بود که قاضی از نرگس و کامران پرسید.کامران سرش رو پایین انداخت و آروم گفت :بله جناب قاضی.نگاه قاضی به سمت نرگس چرخید.نرگس گیج ومبهوت جواب داد بله.حکم صادر شد وهردوازاتاق بیرون آمدند وپله هارو طی کردند.ازحیاط گذشتند و دم در،آخرین ایستگاه باهم بودنشان هم سپری شد.
داخل حیاط غلغله ای بر پابود.عده ی زیادی دور هم جمع شده بودند.انگار اتفاقی افتاده بود.بله یک نفر روی نیمکت کنار حیاط در حالی که مسیر نگاهش به گل های مریم ختم می شد روحش رو به فرشته ها سپرده بود.

** ست های لباس دخترانه تابستان ۹۳ **

ست های لباس دخترانه تابستان ۹۳

سلام به دختر وخانم های خوشتیپ امیدوارم خوشتون بیاد نظریادتون نره

بجنبید شوهرها وعشق هاتون بدبخت کنید نترسید من حمایتتون می کنم

456789
10
111213
last