شما در حال مشاهده نسخه موبایل وبلاگ

** الهه ی پاک **

هستید، برای مشاهده نسخه اصلی [اینجا] کلیک کنید.

** داستان زیبا و شنیدنی عشق الهه و رضا حتما بخوانید نظر یادتون نره **

سلام نمی دانم از کجا قصه زندگیم بگم وقتی دیدم شما دوستان خوب می ذارید منم گفتم بذارند همه بخوانند و به راهی که من رفتم وسودی نداشت نروند وقتی دارم می نویسم دستام می لرزه ماجرا از این جا شروع شد .
تابستان سال91 بود که من با رضا در سایت ازدواجی باهم آشنا شدیم به نیت ازدواج هر دومون بیکار ودانشجو بودیم هر روز او به من زنگ می زد از صحبت با من خسته نمی شد تا اینکه یک ماه بعد مادرش فهمید به من زنگ زد تهدیدم کرد پاسخشو ندهم منم هم خطمو خاموش کرد این قضیه گذشت تا شش ماه که من شعله عشق او را در دل خاموش کردم دوباره برگشت ازم معذرت خواهی کرد بابت رفتار مادرش
خلاصه بچه ها منم دلم رئوف بخشیدمش ماه محرم بود منم کمتر مثل قدیم ها می حرفیدم چون بیشتر به نماز و روزه و دعا می پرداختم آخه من دختر مذهبی بودم اون هم پسر حاجی بود ریش می ذاشت ندیده بودمش اما تو عکس اینجوری بود ازم خواست منو ببینه یه روز رفتم حرم اون هم آمد دم در کتابخانه به هم نیم ساعت زل زدیم اونجا بود عشق پر رنگ تر شد بعد از یکساعت زیارت دوتامون به خانه برگشتیم از اون شب تلفنهامون زیاد شد دوباره هفته بعد قرار گذاشتیم مامانش فهمید او آمد . وقتی مادرشو دید سنگکوب کردم دوباره زهرشو ریخت جدا شدم کم کم ماه صفر جداییمون بود گذشت نزدیکهای عید بود تصمیم گرفتم به خونه خواهرم شهرستان بروم برای عید92 حالم بهتر شود خلاصه رفتم شهرستان کمی بهتر شدم عید آمد با همه سختیش اما واسه من عید نبود مثل هرسال اینو بگم عید91 عشق سابقمو داشتم شمالی بود اما امسال سر این بهم خورد منظورم رضای نامرده .
سال92 حالم کمی بهتر شد نزدیک 14 خرداد سالگرد نحس عشق سابقم بود خاطراتشو سوزوندم بهش فکر نکنم گفتم 18شهریور بیاد خاطرات رضا می سوزونم .
خرداد ماه نزدیک تولدم بود رضا برگشت اما چه برگشتنی چون منو محکوم کرد چون می گفت عاشقم نیست یعنی من عشقم یه طرفه
خودتان می دنیا عشق یه طرفه هرگز بهم نمی رسد .
بعد از یک هفته او آمد مادرش شماره اتافمو گرفت به مادرم گفت و اجازه خواستگاری گرفت مادرم آب پاکی رودستش ریخت گفت عشقشون الکیه مثل مادر رضا اضافه کرد تا خواهر بزرگش عروس نشه محاله بدم با اینکه کار داره و بیکار نیست . بعد این که تلفن قطع شد رفتند پشست سرشان نگاه نکردند دوباره رفت تنها شدم دوباره بعد از چندماه آبان ماه 92 آمد تا محرم و صفر باهم بودیم می حرفیدم تا اینکه شهادت امام رضا مادرش هرچی دهنش درامد بهم گفت اما اینبار منم هم سکوت نکردم گفتم او ازم قول گرفت نزنگم جواب عشقمو ندهم
من چون واسم سخت بود قبول کردم .
رفته رفته عید93 آمد البته اینو بگم اسفند92 دوباره دوست احسان عشق قبلیم اسمش مهرداد بود سراغم آمد منم ناچار شدم عاشق شمالی شم عاشق شدن دوباره ام همانا برگشت رضا واسه بار چهارم همانا دقیقا عید93 چون دعا کرد تکلیفم مشخص شه
اینو بگم با مهرداد که می حرفیدم شب ها من خواب رضا نمی دیدم اما او خواب منو می دید تا اینکه در19فروردین روز شمس الشموس بودذ و مهرداد را جواب کردم دلم گرفته و شکسته بود نشستم با گریه دعا کرد روز بعدش رضا آمد ازم قول گرفت بار آخره دیگه رفتنش تکرار نمیشه و مادرش موافقه منم که خرشدم دوستان یه لحظه گوش کنید فکر بد نکنید من خرابم بخدا اینجور نیست از روز ناچاری شد این همه اتفاق افتاد
خلاصه من ورضا آشتی کردیم اینبار هم حرف می زدیم لحظه به لحظه هم همدیگر هفته ی چندبار می دیدیم وابستگیمون شدید شد
تا اینکه روز تولدم تبریک گفت واسم هدیه خرید گفت بیا پیشم اما من عذرخواهی کرد نرفتم روزبعد مبعث بود سرکله مهرداد پیدا شد تکلیف عشقمون مشخص کن منم گفتم من نامزد دارم مزاحم نشو .
رضا وقتی فهمید براش همه چی توضیح دادم درنبودش چی ها کشیدم قانع شد اما چهرش و اون چشای سبزی که عاشقم کرد و به آرامش رسیدم ناراحت بود یک ماه از خوشیمون گذشت تا اینکه دیروز منو محکوم کرد گفت توهمسر خوبی نیست واسم برو فراموشم کن
سر شمال رفتن گیر داد که میری با مهرداد خوش باشی منم ناراحت شدم برای اولین بار توروش ایستادم از حقم تو این مدت ساکت بودم و زن زندگی بودم دفاع کردم حالا هم داغونم دوستان دعاکنید مسافرت شمالم جور بشود تا دریا ببینم و فراموشش کنم عشق دوسال بنابراین خاطراتم تو وبم تا مرگم می نویسم بدون اون تا بفهمه موندگارم و دوستش دارم دوستان برام دعاکنید اینم داستان تلخ الهه پاک

** داستاک عشق یعنی.... **


یه روز یه پسر اتفاقی دوست دخترش رو تو تاکسی می بینه و می فهمه که دوستش می خواد یه حرف بهش بگه بعد تو یه کاغذ می نویسه عزیزم حرفت رو بگو دختر میگه ناراحت نمیشی پسر می گه اگه یه چیز منطقی باشه نه دختر می گهدیگه خسته شدم و می خوام با یه پسر دیگه دوست شم پسر می گه این حرف آخرته دختره می گه آره بعد پسره یه چیز تو کاغذ می نویسه و می ده به دختره و پیاده می شه به محض پیاده شدن تصادف می کنه و در جا تموم می کنه دختر در حالی که سر جنازه پسر گریه می کرده یاد نوشته پسر میفته و از کیف درش میاره و بعد می بینه نوشته............

اگه یه روز ترکم کنی می میرم.................

عشق بزرگ ترین دروغ دنیاست............

** نفس نفس **


چشات منو داده به دستای باد دلم عشقتو از کی بخواد

دل تو با دلم به سادگی راه نمیاد

ببین دل من در و رو همه بست

تو دلم کی بجز تو نشست

آخه عاشقتم تو به عاشقی میگی هوس

همش هوسه تورو داره دلم دیوونته چاره نداره دلم

به تو دل و بسته دوباره دلم

عشق تو کاره دلم

نفس نفسم تورو داد میزنه

نفس توی سینه صدات میزنه

نگاه تو مثل جواب منه

تعبیر خواب منه

دلم دیگه درگیر عاشقیه توی قلب تو آخه کیه

که به من نمی گی ما دوتا دلمون یکیه

نزار دیگه سر به سر دل من اگه در به در دل من

ولی جای توئه دیگه تو دل غافل من

** ده سال بعد از حال این روزام **


ده سال بعد از حال این روزام

با کافه های بی تو درگیرم
گفتم جهان بی تو یعنی مرگ
ده سال رفتی و نمیمیرم
ده سال بعد از حال این روزام
.تو توی آغوش یکی خوابی
من گفتم و دکتر موافق نیست
تو بهتر از قرصای اعصابی
ده سال بعد از حال این روزام
من 40 سالم میشه م تنهام
با حوصله قرمز سفید آبی
رنگین کمون می سازم از قرصام
می ترسم از هرچی که جامونده
از ریمل با گریه ها جاری
از سایه روشن های بعد از ظهر
از شوهری که دوستش داری
غرق هم آغوشی و لبخندین
تو بستر بی تابتون تا صبح
تلیف تنهاییم روشن بود
مثل چراغ خوابتون تا صبح
ده ساله که لبهامو می بندم
با بوسه های تلخ هرجایی
ده سال وقتی شعر می خونم
لبخند روی صندلی هایی

** دلم برایش سوزاندم **


سردش بود...

دلم را برایش سوزاندم...

گرمش که شد با خاکسترش نوشت،

خداحافظ...

** مدل های لباس شب ۲۰۱۴ **

** راه حل هایی برای فراموشی شکست عشقی **


هميشه جدايي و پايان يک رابطه مي‌تواند آسيب‌هاي فراواني داشته‌باشد به‌خصوص اگر فرد غافلگير شود و نداند در چنين موقعيتي بايد چگونه برخورد کرد، شايد براي خيلي ازخانم‌ها و آقايان جوان بعد از دوران آشنايي پيش از ازدواج و نامزدي جدايي و پايان رابطه بسيار مشکل باشد. آنقدر که هرروز آن را به تعويق بيندازند و تا حد ممکن به‌دنبال راهي براي فرار از چنين موقعيتي باشند ولي قرار نيست بعد از هر خواستگاري ازدواج باشد. گاهي ? فرد براي هم مناسب نيستند و بايد هرچه زودتر رابطه را تمام کنند، اين‌که چگونه بايد به رابطه‌اي پايان داد و بعد از اين پايان و جدايي چگونه همه چيز را فراموش کرد و دوباره به زندگي عادي برگشت سوال خيلي از جوان‌هاست. مسلما کار راحتي نيست ولي مي‌توان با يک نگاه واقع‌بينانه و بدون آسيب رواني زياد زندگي جديدي را آغاز کرد.
--------------------------------------------------------------------------------
همه چيز را نمي‌توان فراموش کرد
نبايد انتظار داشت که بتوان همه چيز را فراموش کرد. بسيار پيش مي‌آيد که نمي‌توانيم خيلي از چيزها را فراموش کنيم به‌خصوص اگر خاطرات خوبي با آن فرد داشته باشيد. به هر صورت بخشي از آن خاطرات هميشه همراه ما خواهد بود.براي رها شدن از گذشته بايد ياد بگيريد که ذهن را مديريت کنيد و هرلحظه نسبت به‌خودتان آگاه باشيد و نگذاريد ذهن هرگاه که خواست به گذشته سفر کند. اگر دقت کرده‌باشيد بيشتر اوقات ذهن يا در گذشته سير مي‌کند يا در آينده و کمتر پيش مي‌آيد که ذهن به همان زمان حال فکر کند.
اما چگونه مي‌توان ذهن را به زمان حال آورد؟ بايد اول ياد بگيريد ذهن‌تان را ببينيد و حواس‌تان باشد الان ذهن‌تان در کجاست؟ ذهن مثل کودکي بازيگوش مرتب بين گذشته و آينده گردش مي‌کند، با آموختن روش‌هاي بدست گرفتن افسار ذهن مي‌توانيد مانع سفر آن به گذشته‌هاي نامطلوب شويد.
--------------------------------------------------------------------------------
دستور ايست دهيد
اين روش را روش ايست ذهني مي‌نامم، يعني لازم است خيلي محکم و مقتدر به ذهن‌تان ايست بدهيد تا نتواند به هرکجا خواست برود. شايد براي همه ما پيش آمده باشد که هنگام تماشاي تلويزيون يا در تاکسي يا… يک دفعه ذهن به سمت موضوعي در گذشته منحرف مي‌شود و براي دقايقي يا ساعاتي يا حتي چند روز کنترل ذهن از دست مي‌رود. در حقيقت اگر آگاه نباشيد و نبينيد که ذهن‌تان در حال سفر به گذشته است نمي‌توانيد جلوي آن را بگيريد اما اگر حواس‌تان باشد به محض اين‌که ذهن بخواهد به گذشته سفر کند به آن يک ايست محکم مي‌دهيد و از پيشروي آن جلوگيري مي‌کنيد. مي‌توانيد به‌خود بگوييد: «ساکت، ديگر نمي‌خواهم بيشتر فکر کنم! ياهيس» يا در ذهن‌مان روي اين فکرها ضربدر بزنيم و جلوي آن‌ها را بگيريم.
--------------------------------------------------------------------------------
چطور ذهن‌تان را خالي کنيد
گاهي هم پيش مي‌آيد که ذهن ما آنقدر ازوقايع گذشته‌ و اتفاقات پيش آمده پر است که انگار ظرف ذهن پرشده و در حال لبريز شدن است و مرتب وقايع در ذهن مرور مي‌شود و نمي‌توان به موضوع ديگري فکر کرد. ذهن تا حد معيني گنجايش دارد و بايد به نوعي از افکار نامطلوب و دوست نداشتني خالي شود. بهترين کار در اين زمان نوشتن است، کافي است هرچه در ذهن داريد بدون هيچ‌گونه انتخابي روي کاغذ بياوريد و هيچ‌چيزي را جا نيندازيد، بايد کاملا بدون سانسور و صادقانه بنويسيد تا ذهن کاملا تخليه شود. بعد وقتي ذهن کاملا خالي شد، آن کاغذها را دور بيندازيد يا حتي بسوزانيد.
--------------------------------------------------------------------------------
ازاول به جدايي هم فکر کنيد
وقتي در مراحل آشنايي پيش از ازدواج يا دوران نامزدي هستيد بايد از ابتدا هر ? باهم اين توافق را داشته‌باشيد که ممکن است اين رابطه به دلايل مختلف از جمله تفاوت خانواده‌ها يا تفاهم نداشتن يا. . . به سرانجام نرسد. در حقيقت بهتر است زوجين قبل از ازدواج با هم اين موضوع را روشن کنند که قرار است مدتي را مثلا ? ماه براي بدست آوردن شناخت باهم باشند تا تصميم بگيرند که براي هم مناسب هستند يا نه! به همين دليل از ابتدا به هم وابسته نشويد. علاوه بر اين، براي پيشگيري از وابستگي از همان ابتدا هر روز و هر ساعت با هم صحبت نکنيد تا مبادا به فضاي احساسي وارد شويد. هرچقدر بيشتر به شناخت رسيديد کم‌کم رابطه را بيشتر کرده و احساسات را وارد رابطه کنيد.
--------------------------------------------------------------------------------
اول شناخت، بعد احساسات
حواس‌تان باشد که براي پيشگيري از آسيب‌ روحي در اين مدت آشنايي مثلا ? ماه بايد شناخت‌تان جلوتر از احساس‌تان حرکت کند، اگر احساسات زودتر از شناخت پيش برود ممکن است زود به هم وابسته شويد و ديگر دل‌کندن به اين آساني‌ها نباشد ونتوان نه گفت. در دوران نامزدي و آشنايي پيش از ازدواج هميشه اين خطر وجود دارد که بين طرفين وابستگي به‌وجود بيايد. من هميشه به مراجعانم توصيه مي‌کنم، دريچه‌هاي احساس‌تان را زود به روي هم باز نکنيد و بعد از چند ماه کم‌کم از نظر احساس نزديک شويد.

** سرود شب هنگام ـ شعر خودم **


سرود شب هنگامم فکر تو بود

نوای آرامشم صدای تو بود

نامی که می پرستیدمش نام تو بود

لانه ی دلم خانه تو بود

دل نازکم اما بازیچه تو بود

ومن هیچگاه نفهمیدم که مقصود تو چه بود

** متن عاشقانه و احساسی با عکس **


ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﭼــﻪ ﻣﯿﺘﺮﺳﺎﻧﯽ ؟! ﺍﺯ ﻧﺒـــــﻮﺩﺕ ؟ﺍﺯ ﺗﻨـــــﻬﺎﯾﯽ ؟ ﺍﺯ ﮔـــــﻢ ﺷﺪﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﺩﻣﮏ ﻫﺎ ؟

ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺎﻧــﯽ ﮐﻪ ﺍﮔـﺮ ﻧﺒـﺎﺷـﯽ ﮔـﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨـﻢ ﻭ ﻣﯿﻤﯿــﺮﻡ ؟ !

ﺁﺥ ﮐﻪ ﭼﻘــﺪ ﺗﻮ ﺳـﺎﺩﻩ ﺍﯼ ...ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧـﯽ ﮐﺴـﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﻫﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷــﺪ ﺩﯾﮕــﺮ ﺍﺭﺯﺷﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫــﺪ ...ﺍﮔــﺮ ﺗﻤـﺎﻡ ﻭﻗﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟـﺎﯼ ﺧـــــﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﻦ ...

ﺻــﺮﻑ ﺁﺩﻡ ﺷــﺪﻥ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﮑــﺮﺩﯼ ، ﺍﻻﻥ ﻗﯿﻤـﺖ ﺍﻧﺪﮐــﯽ ﺩﺍﺷﺘـﯽ ...

ﺍﯾـﻦ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺩﯾﮕــﺮ ﻧﻪ ﺑﻪ ﺑﺮﮔﺸـﺘﺖ ﻓﮑـﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ...ﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃـﺮﺍﺗـﺖ ... ﻫﺮﺷـﺐ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﺑﻐـﺾ ، ﺧﺎﻃـﺮﻩ ، ﻗــﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﻫﺎﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﻘﻀﺎ ﺭﺳﯿـﺪﻩ ...

ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻡ ﺗﺎ رفتگﺭ ﺑﺒﺮﺩ ... ﺑﺒﺮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺵ .ﺷﺎﯾـﺪ ﺑﻪ ﺩﺭﺩﺵ ﺑﺨــﻮﺭﺩ ...

ﺩﯾﮕــﺮ ﻭﻗـﺘﯽ ﺍﺳﻤﺖ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺷﻨـﻮﻡ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ...ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺗﻮ ﭼـــﻪ ﺗﺠـــﺮﺑﻪ ﯼ ﻣﺴﺨـﺮﻩ ﺍﯼ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻣﺴﺨــﺮﻩ ﺗﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﻬﺎﯼ ﮔﺰﺍﻑ ﻋﻤــﺮﻡ ﺭﺍ ﺻﺮﻓﺶ ﮐـﺮﺩﻡ ...

ﻣﻦ ﮐﻪ ﺩﯾﮕـﺮ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺯﻧﺪﮔــﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﻮ ﺻﯿقــﻞ ﺩﺍﺩﻩ ﺍﻡ ...

ﺗﻮ ﻣﯿﻤﺎﻧﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﺍﻋﺼﺎﺏ ﺩﺍﻏــﻮﻥ ...ﭘﺎﮐﺘــﻬﺎﯼ ﺳﯿﮕــﺎﺭ ..ﺫﻫــﻦ ﮐﺜﯿــﻒ ... ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾــﺪ ..

ﻭ ﻧﻔﺮﯾـــﻦ ﻫﺎﯼ ﻣــﻦ ..ﺍﮔـﺮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﮕـﺬﺭﺩ ، ﺧﺪﺍ ﻧﻤﯿﮕــﺬﺭﺩ ....

-------------------- گفتی میگن اگ دونفر باهم زیر بارون راه برن عاشقه همن اون موقع تو میگفتی عاشقمی و من میگفتم عاشقت نیستم ولی بر عکس شد حالا زیر بارون عکستو میگیرم تو بغلم میگم دیدی عاشقم نبودی؟؟؟

----------------------------------------- بــودن در آغــوش ِدیـگـری جـز تـو مــرا بــه جـنـون مـی کـشـانــد مـن فـقـط بـه عـطـر ِ تـن ِ تـو عـادت دارم

------------------------------ دلم یه دنیا گریه میخواد..اونقدر دلم واسه ینفر تنگ شده که شبا خوابشو میبینم.دلم کما میخواد.از همونا که دکتر میاد بیرون میگه متاسفم...

** بیایید دوست معمولی باشیم **


بیایید دوست معمولی باشیم عشــق همه چیز رو خراب میکند

و

در “انتخاب واحد” زندگی... “صداقت”... پیش نیاز همه ی درسهاست


در من آدم برفی ای ست که عاشق آفتاب شده ...و این خلاصه ی همه داستان های عاشقانه جهان است....

1234567
8
910